داستان مدیریتی
داستان نماز اجباری
?خاطره نماز اجباری
از مدرسه توقعی جز آموزش علم نداریم!
در داستان مدیریت فردی زیر به چگونگی جذب افراد به مسائل فرهنگی و معنوی پرداخته شده است. این داستان واقعی حقایق زیادی را در این عرصه برای ما روشن میسازد:
اواخر فروردین سال 1375 که اول دبیرستان را تمام میکردیم، مدرسه اعلام کرد که آموزش و پرورش بخشنامه کرده است که همه دانش آموزان باید در نماز جماعت مدرسه شرکت کنند. شیفت صبحیها همه باید بعد از تمام شدن کلاسها، اول در مدرسه نماز جماعت میخواندند و بعد به خانههایشان میرفتند.
در کنار خستگی، گرسنگی و هوای خفه نماز خانه کوچک مدرسه، ما در سن و سالی بودیم که دوس داشتیم هر چه زودتر از چنگال نظم آهنین مدرسه و قدرت مدیر و معلمها خلاص شویم . زنگ مدرسه که میخورد همه به سرعت میدودیم و از مدرسه بیرون میرفتیم و همین که پایمان به بیرون در مدرسه میرسید احساس میکردیم از زندان آزاد شدهایم.
در سن و سال بلوغ که آغاز دوره استقلالطلبی است، هیچ چیز نفرت انگیزتر از زور و اجبار نیست. یک دلیل نفرت ما از مدرسه هم این بود که از لحظهای که پایمان را به مدرسه میگذاشتیم تا موقع بیرون رفتن از حیاط مدرسه، چیزی جز زور و اجبار نمیدیدیم. همه در حال زور گفتن به ما بودند. شرکت در فوق برنامه اجباری بود، صبحگاه اجباری بود و حتی درس دادن هم با زور بود. نماز جماعت اجباری، سلسله اجبارها را کامل میکرد، آن هم در بدترین زمان ممکن و به بدترین شیوهای که میشد، انجام داد.
در کلاس خیلیها دربارهاش حرف زدند، من هم گفتم به هیچ وجه در این نماز شرکت نمیکنم. بیشتر ما خونه نماز میخوانیم تازه اگه بخواهیم جماعت بخوانیم کنار مدرسه مسجد هست، میرویم مسجد. شده من از روی دیوار مدرسه میپرم ولی نماز نمیآییم. چون شاگرد اول کلاس بودم و به خاطر انضباط و درس خوان بودنم، با مدیران و معلمان مدرسه دوست بودم. تصمیم گرفتم این حرفها را به ناظم هم بزنم شاید تصمیماش عوض شد.
گفت: حرف مفت نزن، چرت و پرت هم نگو. از تو تعجب میکنم، به جای این که صف اول نماز باشی اومدی داری چونه میزنی. حالا که این طور شد آخر نماز جماعت حضور غیاب میکنم، هر کس غایب باشد پدرش را در میآورم. شوکه شدم. اولین بار بود که ناظم همیشه مودب این طور حرف میزد. داد و فریاد ناظم باعث شد بچه ها هم بترسند و زیر حرفهاشون بزنند.
زنگ مدرسه که خورد همه بیحال و بیرمق سمت نمازخانه رفتند. من اما تصمیم گرفتم نماز نخوانم. به سمت در خروجی مدرسه رفتم، سرایدار مدرسه در را بسته بود تا کسی فرار نکند. جر و بحثم با سرایدار بیفایده بود. در را قفل کرد و گفت که میرود ناظم را صدا کند. از روی در مدرسه بیرون پریدم و به خونه رفتم. فردا صبح ناظم مرا از کلاس صدا کرد. خونسرد به اتاق ناظم رفتم. کنار ناظم دو نفر از هم کلاسیهایم هم بودند. چشمش که به من افتاد. به سمت من آمد و بدون هیچ حرف و حدیثی محکم با سیلی زیر گوشم خواباند. تقریبا یک دور کامل دور خودم چرخیدم. گفت فقط به خاطر این که شاگرد اولی اخراجت نمیکنم. دیگر تکرار نشود. تحقیرم کرد، آن هم پیش همکلاسیهایم. بعدها یکی شون گفت چند نفر رفته بودند و گفته بودند تو تنها کسی هستی که دیروز از دیوار مدرسه فرار کردی، به خاطر همین خیلی عصبی بود. این تنها سیلی دوران تحصیلم بود. در دوره ابتدایی و راهنمایی تنبیه میشدیم اما هیچ وقت هیچ معلمی به گوش من سیلی نزده بود.
گفتم :من دیروز نمازم را در خونه خواندم و شما میدانید که مقیدم به خواندن نماز اول وقت. کمی به خودم جرات دادم و گفتم: من دینم را از مدرسه نگرفتم که مدرسه بخواهد با زور به من تحمیل کند.
گفت: غلط کردی، باید نمازت را به جماعت میخواندی، نظم مدرسه را به هم زدی، حالا هم حرف نزن و برو سر کلاس.
آن روز بعد از خوردن سیلی، مثل بچه آدم به نماز جماعت رفتم. موقع تکبیره الاحرام، دانش آموز بغل دستی ام گفت: یه مقدار نماز زورکی میخوانم ! الله اکبر .حیرتزده نگاهش کردم. گفت: سخت نگیر! بی خیال! نماز را به سخره گرفته بود، همه ذکرها را جابجا میگفت و به خاطر شکلک در آوردنش چند نفر خندشون گرفت و نمازشون را شکستند. برای اولین بار بود که داشتم از نزدیک کسی را میدیدم که نماز را مسخره میکند. در تمام مدت نماز منتظر بودم، صاعقهای چیزی بر سرش بیایید و نابودش کند. تاثیر تلخ این اتفاق بسیار عمیقتر از آن سیلی تحقیرکننده بود.
روز سوم گفتند که بخشنامه شده است نماز جماعت اختیاری است و هر کس در نماز جماعت شرکت کند در نمره انضباط و پرورشیاش تاثیر دارد. یک هفته بعد هم به خاطر این که کسی در نماز جماعت شرکت نمیکرد، پروندهاش بسته شد. مدرسه بیشتر از آن که کسی را دیندار کرده باشد، دچار شک و شبهه کرده است. ما معمولا دین خود را از خانوادههایمان میگیریم و از مدرسه توقعی جز آموزش علم نداریم.
متاسفانه مدارس ما فقفقطافراد را از دیمن زده می کنند
سلام
لطلا لینکها را اصلاح کنید